یه اتفاق ساده
یه اتفاق ساده باعث شد من بفهممم که نزدیکی خونمون یه مدرسه علمیه خواهران هست قبلا لیسانسمو از یکی از دانشگاهای شهرستان اطراف شهرمون گرفته بودم اولا زیاد دو دل نبودم اما هر چی به شروع کلاسها نزدیکتر میشد دودلی من بیشتر میشد هرچند یه ندایی درونم میگفت کارت درسته از اون طرف یه احساس پنهانی من و میترسوند تا اینکه کلاسا شروع شد یکی دو هفته ای ازکلاسا میگذست که همسرم گفت بلیط هواپیما برای بندر گرفتم اما دو روز قبل از سفر بهمون زنگ زدن و گفتن پرواز لغو شده خیلی ناراحت شدیم تصمیم گرفتیم با ماشین بریم اما روزی که قرار بود بریم همسرم گفت شاید قسمت نباشه بریم بندر بیایید بریم مشهد من از سفر اتفاقی زیاد خوشم نمی
اومد اما به احترام امام رضا هیچی نگفتم و رفتیم مشهد تو راه به این فکر میکردم که چطور اتفاقی این سفر جور شد روز اول که رسیدیم اونجا رفتیم حرم وروز بعد رفتیم دیدن اقوام اونجا که بودیم اقوام از ما پرسیدن که چی شد اومدین مشهد منم زبونم در رفت یهویی گفتم چون طلبه شدم امام رضا بهم جایزه داده نمیدونم چرا این حرف و زدم اما وقتی شب خواب رفتم یهو نصف شب از خواب بیدار شدم انگار یه آقایی کنار اتاق ایستاده بود انگار در گوش من گفت اومدی حرم چرا نگفتی شفایت بدهیم منم گریه افتادمو گفتم تو رو خدا شفام بدین بعد خواب رفتم وقتی بیدار شدم باورم نمیشد که این اتفاق برام پیش اومده باشه آخه دو سال بود از یه بیماری رنج میبرم .اما هر چی اونطرفتر میرفت باورم میشد که واقعیت داشته چون دیگه اثری از اون بیماری تو من نبود هر چی زمان میگذره نه تنها از اومدم به حوزه پشیمون نمیشم بلکه میفهمم شیطون این همه سال منو بازی داده که با جایی مثل حوضه آشنا نشم
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط معین در 1395/12/07 ساعت 01:42:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |